صفحه شخصی محسن یزدیان   
 
نام و نام خانوادگی: محسن یزدیان
استان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد معماری
شغل:  آرشیتکت
تاریخ عضویت:  1389/02/31
 روزنوشت ها    
 

 می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ بخش عمومی

9

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می ‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودی؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:27  
 نظرات    
 
مرضیه پورمجیدی 14:35 چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390
6
 مرضیه پورمجیدی
It depends.
tanx
ش ب 18:18 چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390
7
 ش ب
ممنون

سعدی به جوانی اسراف پیشه می‌گوید: «دخل آب روان است و خرج آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی راست که دخل معین دارد.»
و یا در جایی دیگر می گوید :
به احوال آنکس بباید گریست که دخلش بود نوزده خرجش بیست
به اعتقاد اینجانب اگر کسی برنامه ریزی درستی برای زندگی اش داشته باشد، هم خود و هم نسل بعد از خودش می تواند بهتر از این هم زندگی کند (البته نه زندگی ویلان).
آرش اسماعیلی 22:38 چهارشنبه 28 اردیبهشت 1390
5
 آرش  اسماعیلی
زندگی کردن توی ایران جونت در بیاد تا کار پیدا کنی یا حداقل یه در آمدی داشته باشی ودر آخر پپولتو بدی کرایه راه بقیه شو هم بدی واسه ادای نذری که کردی تا کار گیرت بیاد
جالب بود
روح اله حیدری 08:35 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
5
 روح اله حیدری
نصف ماه اشرافی زندگی کن شاید نیمه دوم اجل مهلت نده ! که بعدش (اون دنیا) حسرت نخوری بقیه درآمد ماهت چی میشه هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ...